محل تبلیغات شما

یک
مدرسه که می‌رفتم هیچ وقت از همکلاسی‌هایم خوشم نمی‌آمد. جهانی» کارش این بود که از ته کلاس ادای من را در بیاورد. دوستش غُنچی» هم تشویقش می‌کرد تا بیشتر من را حرص بدهد! از آن طرف معلم‌مان – خانم کمپانی- با اینکه خیلی مهربان بود اما از این دو تا بچه لوس و ننر طرفداری می‌کرد و هی درسخوان بودن این دوتا را می‌زد تو سرو کله ما! با اینکه از روز اول سعی می‌کردم کمتر با این دو نوچه خانم معلم درگیر بشوم ولی آزار و اذیت و رفتارهایشان بالاخره جانم را به لبم رساند و من را وادار کرد تا یک نقشه درست و حسابی برایشان بکشم.
چشمتان روز بد نبیند؛ یک روز که خانم کمپانی دیر کرد من پا شدم مثل رهبر شورشی‌های ایرلند بقیه را علیه این دوتا بچه لوس و از خود راضی تحریک کردم! بقیه بچه‌ها هم مثل جماعت یأجوج و مأجوج گوش به فرمان شدند و شد آن چیزی که نباید می‌شد!
اما متأسفانه سربزنگاه در حالی‌که جهانی و غُنچی توسط بچه‌ها کتک مفصلی می‌خوردند، در باز شد و خانم کمپانی آمد توی کلاس و لحظه‌ای که دستم آمده بود بالا و آماده خواباندن یک کشیده آبدار بودم یکدفعه احساس کردم گوشم دارد پیچانده می‌شود و … بله! معلم گرامی، خانم کمپانی داشت بنده را ادب می‌کرد.
تو پرانتز بگویم که آن روزها مثل الان نبود که تنبیه بدنی ممنوع باشد و حتی به طور طبیعی اعتقاد براین بود که بچه‌ها با اینکه گل‌های زندگی‌اند ولی باید هرس شوند و هرس یعنی کتک‌خوردن! بنابراین پیچانده‌شدن گوش من در آن لحظه حساس به منزله وظیفه آموزگار بزرگواری چون خانم کمپانی محسوب می‌شد! خلاصه بعد از اینکه لشکر شورشی‌های کلاس سر جایشان نشستند، نوبت جهانی و غُنچی رسید که با لبخند موذیانه معروفشان شروع کنند اشک ریختن و هق هق کردن. این نمایش دو نفره باعث شد که خانم کمپانی مهربان مثل قصه
دکتر جکیل و مستر هاید» روی دیگرش را نشان بدهد و تبدیل شود به مستر هاید و پس از پیچاندن گوش با ترکه آلبالوی قرمز رنگ ده تا ضربه به کف دو تا دستم هم بزند تا درس عبرتی شوم برای بقیه کلاس٫ البته این پایان ماجرا نبود؛ بعد از اینکه اولین غلط کردم» را گفتم خانم کمپانی مهربان دلش سوخت و رفت روی صندلی و سخنرای بلند بالایی درباره ادب و تربیت کرد که باور کنید دردش از ترکه‌های آلبالو هم بیشتر بود! شاید اینکه امروز هم از سخنرانی بیزارم، دلیلش خاطرات تا خورده آن روزها و یادآوری قیافه موذی جهانی و غُنچی» باشد.

دو
آن روز بود یا یک روز دیگر یادم نیست. کلاس دوم بودیم و همین خانم کمپانی معلممان بود. از اول سال من مدام دنبال این بودم که برسیم به درس چوپان دروغگو».
بالاخره رسیدیم و بعد از خواندن چندباره داستان کتاب توسط بچه‌ها،خانم کمپانی برای اینکه متوجه پند اخلاقی درس بشویم شروع کرد به سخنرانی کردن درباره بدی‌های دروغگویی و فریبکاری. بعد هم از تک‌تک ما خواست مثال‌هایی درباره بد بودن کار چوپان دروغگو بزنیم. لازم نیست بگویم وقتی جهانی و غنچی شروع‌کردند از بدی‌های چوپان دروغگو گفتن، چقدر حرص خوردیم؛ همه می‌دانستیم از این دو نفر بدجنس‌تر و دروغگوتر خودشان هستند.البته کسی هم جرأت نمی‌کرد حرفی در این باره بزند. خانم کمپانی نمی‌دانم چرا انگار دلش برای من سوخت وگفت: بگذاریدپَرسه جو» حرف بزند. من که منتظر همین موقعیت بودم بلند شدم و صدایم را صاف کردم و گفتم: البته واضح و مبرهن است که دروغگویی کار بسیار بدی است. ما باید همانطور که مراقب نظافت شهرمان هستیم مواظب زبانمان هم باشیم. ما باید دقت کنیم هیچگاه مثل چوپان دروغگو، دروغگو نشویم! زیرا دروغگویی کار بسیار بدی است و این عصاره و چکیده همه حرف‌های بعدی‌ام بود! هنوز صدای خانم کمپانی توی گوشم است که در حالیکه اشک می‌ریخت گفت: ممنون فرزندم، ممنون.

سه
انتظار داشتید که چی بگویم؟ آها فکر کردید اینقدر خنگ بودم که بیایم با درس چوپان دروغگو مخالفت کنم و خودم را بدهم به دم ترکه خانم کمپانی؟ کور خواندید- با عرض معذرت – باید بگویم که این بنده حقیر از اولش هم از هوش کافی برای بسته نگه‌داشتن دهان، آن هم در مقابل معلم کلاس دومم برخوردار بودم. بنابراین علیرغم اینکه بعد از آن نطق غرا خودم از خودم بدم می‌آیم ، اما احساس کردم خانم کمپانی خیلی هم خوشش آمده و این را گذاشته به حساب تلاش‌های خودش برای تربیت من بی‌تربیت. از همان روز فکر کرد با کشیدن گوش من و ده تا ترکه آلبالوی خیس، موفق شده فرمانبری و فرمان پذیری مرا درست کند. من هم که آدم عاقلی بودم هیچوقت از خودم پیش کسی بد نگفتم و گذاشتم بقیه بچه‌های کلاس فکر کنند که چوپان دروغگو» درس زندگی خوبی به من- و همه- داده، گرچه دلم برای گفتن دلیل آن که چرا از درس چوپان دروغگو خیلی خوشم می‌آمد، همان موقع هم تنگ می‌شد. کاش چوپان دروغگو» می‌دانست چقدر دوستش دارم!

چهار
القصه، خنگ نبودن من از آنجا حادث می‌شود که با خانم کمپانی معلم گرامی کلاس دوم مخالفت نکردم. اصلاً در کل دوران تحصیلم با هیچکس و هیچ چیز مخالف نبودم. چرا؟ ساده است: هیچکس از آدمی که الکی با بقیه مخالفت می‌کند خوشش نمی‌آید!
این اولین نصیحت مجانی من به شما.
اما نصیحت دوم؛ تا حالا شده از خودتان بپرسید چرا چوپان دروغگو ، دروغ می‌گفته؟این سوال را من از روز اول که رفتم کلاس دوم از خودم پرسیدم. سه ماه از سال را منتظر ماندم تا خانم کمپانی برسد به درس چوپان دروغگو.آن روز یا روزهای بعد با اینکه کتک مفصلی خورده بودم، باز منتظر شنیدن دلیل دروغگویی چوپان دروغگو از زبان خانم کمپانی شدم.
حتی بعد از اینکه جهانی» و غنچی» شروع کردند در باره بدی چوپان دروغگو حرف زدن باز هم امید داشتم خانم کمپانی از چوپان دروغگو دفاع کند! اما… اما… خانم کمپانی و بقیه فقط به چوپان دروغگو بد و بیراه می‌گفتند. هیچکس نبود که از خودش بپرسد: چرا یک آدم دروغگو می‌شود؟ آن هم آدمی مثل چوپان دروغگو که عکس‌های قشنگی از او کشیده بودند و من از رنگ لباس‌هایش خوشم می‌آمد.آن سال من سه ماه مدام دربار‌ه‌اش فکر کردم و آماده بودم درباره‌اش حرف بزنم.
سه ماه تمام درباره اینکه چرا یک آدم صاف و ساده مثل چوپان دروغگو ، دروغگو شده فکر کردم و آخرش دلیل کار این دروغگوی خوش لباس را پیدا کردم!

دوست داشتم بیایم به همه کلاس و همشاگردی‌هایم دلیل کار چوپان دروغگو را بگویم. بگویم اینکه آدم همه سال را برود تو کوه‌ها و تنها باشد و با هیچکس حرف نزند دلش می گیرد. اینکه برود روی کوه دور از خانواده و دورتر از دوستانش باشد، دلش می گیرد.
چوپان دروغگو دروغ می‌گفت تا جلب توجه کند و بتواند دوست پیدا کند. اگر دور و برش آدم بود که دروغ نمی‌گفت!
دوست داشتم یکی این حرف‌ها را بفهمد و آنقدر به چوپان دروغگو بهتان نزند.
چوپان دروغگو بخاطر تنهایی، بخاطر نداشتن دوست دروغگو شد و من … هیچکس نبود این حرف‌ها را بشنود. خانم کمپانی اصرار داشت بدی کار چوپان را به ما تفهیم کند و شاگردهایی مثل جهانی و غنچی هم دوست داشتند کاملا در جهت تعلیمات خانم کمپانی حرف بزنند. بقیه کلاس هم …
و این بغض همچنان با من است!
آن روز که از پنداخلاقی قصه برای خانم کمپانی گفتم شدم چوپان دروغگو! راستی اگر می‌خواستم راست بگویم باید چطوری می‌گفتم؟ فکر اینکه این حرف‌ها را به خانم کمپانی بگویم من را می‌ترساند. هنوز یاد آن روز و افسانه چوپان دروغگو آزارم می‌دهد. هنوز در فکر تنهایی چوپان دروغگو هستم. کاش می‌شد یک بار این حرف‌ها را به خانم کمپانی بگویم. کاش می‌توانستم بگویم چوپان دروغگو اسم واقعی‌اش چوپان تنها» است.
البته فکر نکنم کسی می‌فهمید چرا چوپان تنها» شد چوپان دروغگو»!

منبع رومه اطلاعات.

چرازنهانمیتوانندبیشترشبیه به مردهاشوند

مثبت اندیشی صرف یاهمراه عمل؟!

ریشه های فرهنگی ومعنوی آزادی

دروغگو ,چوپان ,خانم ,کمپانی ,هم ,اینکه ,چوپان دروغگو ,خانم کمپانی ,بعد از ,حرف‌ها را ,من را ,خانم کمپانی بگویم ,خانم کمپانی مهربان

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی آیت الله مرعشی نجفی آهن فروشی آریا صنعت ممقان شکوفه گیلاس